حس ششم
امروز در حال برگشتن از کلاس بودیم . در حیاط دیانا خواست تا او را بغل کنم و تا ماشین ببرم .من هم او را بغل کرده و آوردم
دیانا چرا خواستی بغلت کنم مامان جان . ماشالا سنگین شدی زورم نمیرسه
دیانا : چون خدا تو دل من و همه آدمهاست من فهمیدم که خاله فاطمه یاس که اومده دنبالش اونو قراره بغل کنه من هم گفتم شما بغلم کنی
دیانا من که اول شما رو بغل کردم و بعد خاله دوستت اونو بغل کرد ؟
دیانا : میدونی چیه ؟من که گفتم می دونستم خاله دوستم اونو بغل می کنه
...
خدایا توجیه شدم من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی